حــرفت که می شــود …
بـا خنــده می گــویم :
یـادش بخــیر ، فرامـوشــش کـردم …
امــا نمــی داننــد هنــوز هــم …
کســی اشتبــاه تمــاس می گیــرد سست میشـوم که نکنـد تـو باشـی !
چشمانم را می بندم تا تو بیایی
تا تو پر کنی خستگی های ناتمام مرا
تا تو خط خطی کنی مشق هر شب تا سحرم را
ای تو چشمانت، ستاره شبهایم
بی ماه صورتت چگونه از این شبهای فراق باید گذشت؟
تا به کی باید در حسرت شب گیسوی تو
گریست؟
چشمانم را می بندم
تا مرهم غصه هایم شوی
تا همراز و همساز سینه ای پر سوز،
همدل و همسفر جاده های ناگریزم گردی
چشمانم را می بندم
تا دستهای گرم تو را بر گونه های خیسم حس کنم
چشمانم را می بندم تا دوباره به من لبخند بزنی
تا ثانیه هایم از عطر صداقت حرفهایت لبریز شوند
ای تو همیشه بهارم، همیشه نگارم
تا به کی بوی گل وجودت را از
پیراهنی جستجو کنم؟
من و این حسرت و هر شب غم و یک دامن اشک...
یک عمر ، یک دنیا احساس را بر روی دوشم میکشانم تا برسم به جایی که هنوز هم
خستگی در تنم نباشد ، آنقدر عاشق باشم که هنوز همه وجودم گرم باشد ، تو در
قلبم باشی و من دیوانه ات باشم.
تا همینجا همین خط،بگذار آخر خطمان را نشانت دهم
آخر خط ما یک نقطه چین است…
میخواهم همه بدانند که عشقمان ابدی است…